محل تبلیغات شما

نرگس میگفت کار مهمترین اتفاقیه که توی این روزا میتونه برای ما بیفته.میگفت اگه کار پیدا کنیم یه بخشِ بزرگی از حالِ بدمون تبدیل به حالِ خوب یا لااقل حالِ قابل تحمل میشه.میگفت میتونیم به وسیله ی پولی که بی واسطه و بی منت دستمون میرسه ، یکمی از غم هامون رو بشوریم و ببریم.میگفت و من نگاهش میکردم.

ینی داشتم با خودم فکر میکردم که آیا واقعا همچین چیزی ممکنه؟! و طبقِ معمولِ همیشه ی خودم.خودمو توی اون موقعیتی که اون میگفت میذاشتم.بهش گفتم برام فرقی نداره اگه الانم حتی تو حسابم یه میلیارد پول باشه.تقریبا یه همچین چیزی رو گفتم :|

گفتم اصل بر دلخوشیه که ما نداریم.و در حقیقت جَوونیمون سوخته.که عطی برگشت گفت سوزوندن!

حقیقتشم این بود که من خودمو بارها در مقامِ یه آدمِ پولدار تصور کرده بودم.کسی که هرچی میخواد رو میتونه بخره و بدست بیاره.غذا و خوراکی.لباس و پوشیدنی.یا حتی اون دوربین که یه زمانی شدیداً میخواستمش.

من توی همه ی اون موقعیتا خودمو تصور کردم و دیدم حالم تفاوتی با الان نداره.کار و پول حتی اگرم باشهنمیتونه چیزی رو توی من تغییر بده!

ینی حداقل اینو خوب فهمیدم که راهِ چاره م پول نیست

توی راه برگشت همش داشتم به این فکر میکردم که من تباه ترم یا نرگس.که باید برای کدوممون خوشحال تر باشم که حداقل یه چیزی میتونه حالشو خوب کنه

بعد به دلِ خودم و این وضعش فکر کردم.به این حالِ غریبانه ای که دارهو همینم اشکمو دراورد

انگار که بخوای به یکی کمک کنی و حتی ندونی چجوری.

ثبتِ نوشته ی جدید...

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی / آمده مجموع در ظلال محمد...

با چنیـن عالمی کـه من دارمـ / یک قدمـ تا تلف شدن دارمـ ....

یه ,میگفت ,توی ,چیزی ,رو ,حالِ ,همچین چیزی ,به این ,فکر میکردم ,میکردم که ,که من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها